کد مطلب:314899 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:181

اسیر ایرانی
رادیو تهران هر شب برنامه ای تحت عنوان «راه شب» پخش می كند، و در شب هفتم ماه محرم سال 1381 شمسی مصاحبه ای با یكی از آزادگان پخش كرد، و آن آزاده عزیز درباره خاطره های خود از دوران اسارت چنین گفت:

در ماه محرم آخرین سال اسارت، اسرا، به طور محرمانه، عزاداری حضرت امام حسین (علیه السلام) را برگزار می كردند. من هم اشعار مرثیه ها را می خواندم، یكی از بعثی ها اطلاع یافت كه مرثیه خوان من هستم، و به افسر فوق خود خبر داد. آن افسر خبیث دستور داد كه دو دستم را با دستبند ببندند و دستبند را با ارتفاع بیش از یك متر و نیم به در اردوگاه بست. من هم ناگزیر در حالت ایستادن باقی ماندم و بسیار خسته شدم و زجر كشیدم و گفتم: یا اباالفضل، یا اباالفضل، افسر بعثی با خنده مسخره آمیز، با لهجه عراقی گفت: «ابوالفضل وینه یجی و ینجیك؟» یعنی: «ابوالفضل كجاست كه بیاید و ترا نجات دهد؟»

آن آزاده عزیز افزود: من از مسخره كردن او به نام شریف حضرت ابوالفضل (علیه السلام) سخت ناراحت شدم، و هنگامی كه شب فرا رسید، خداوند متعال خواب را برایم آورد و با تكیه به در اردوگاه، تا صبح خوابیدم. سپس مرا از آن بند آزاد كردند و بعد از چند روزی اعلام شد كه برای زیارت بردند، و در



[ صفحه 446]



راه حرم حضرت ابوالفضل (علیه السلام) شخصی را دیدم كه فلج شده و او را در صندلی چرخ دار نشسته و چشم من به چشم او افتاد و او را شناختم، و دیدم كه همان افسر بعثی است كه نام حضرت ابوالفضل را مسخره كرد. ناگهان خود را از آنانی كه متصدی صندلی او بودند خواست كه مرا صدا كند، مع الاسف كه سخن گفتن ما با عراقی ها ممنوع بود، ولی او این جمله را به لهجه عربی گفت: «عملها أبوالفاضل» یعنی: «ابوالفضل كار خود را كرد» سربازان بعثی به من اجازه ندادند تا از او بپرسم چه گونه فلج شده؟ ولی بعد از دیدن فلج شدن او با دل پر از عشق و شوق به زیارت حضرت قمر بنی هاشم (علیه السلام) شتافتم.